کلاغ
کلاغی در ذهن من است
پاره سنگی در دستم ....
از خودم می ترسم !
دیـــگر از مـانــدن خســـته شـــده امـ…
بــه کلاغ هـــا زیر مـــیزی میــدهـمـ…
λ تــا قصـــه امـ را تمــام کننـــد /
روزی همینطور که از پنجره اتاقم به حیاط خیره شده بودم، چیز غریبی دیدم. دستهای کلاغ با قارقارهای درهم برهم و شدید از درختها پایین آمده و به دنبال غذا به هر جا سر میکشیدند. یکی از این کلاغها توجه مرا به خود جلب کرد چون جور به خصوصی تکان میخورد تا بتواند تعادلش را حفظ کند. در حقیقت تا حدی تلوتلو میخورد. حدس زدم که شاید داستان راه رفتن کلاغ و کبک و آن ماجراها دارد تکرار میشود. اما نه، ماجرا جدی بود.
دقیقتر شدم و در کمال تعجب دیدم که این کلاغ یک پا بیشتر ندارد و عدم تعادلش به همین دلیل است. اما جالب اینجاست که همراه و همگام و همسو با بقیه، جستوخیز میکرد، تلاش میکرد، به دنبال غذا میگشت، قار قار میکرد و حتی مراقب بود که دشمنی او را مورد هجوم قرار ندهد.
کلاغه دلش گرفته بود
کلاغ سیاه پاپتی
پرید روی شاخ درخت
گفت : غار و غار
از یه جایی صدا اومد
که : زهر مار
بغض کلاغه ترکید
یه قطره اشک از روی گونه هاش چکید
یه تیکه سنگ از تو حیاط
نشست رو سینه کلاغ
قلب کلاغه ترکید
کلاغه مرد ...
کسی نفهمید که کلاغ
دلش خیلی گرفته بود
آخه شب قبل
یه گربه ناز و ملوس
بچه هاشو گرفته بود
حیف کلاغ پاپتی
با رنگ زشت و خط خطی....
راستی مگه ما آدما
از دل هم خبر داریم ؟
ما آدمای رنگارنگ
زشت و قشنگ
درد دلامون الکی
عاشقیمون , دروغکی
دل چی چیه ؟ یک تیکه خون
پر از : نرو , پیشم بمون ...
دلم میخواست کلاغ بودم
همون کلاغ پاپتی
زشت و سیاه و خط خطی
گریه می کردم : غار و غار
پشت سرش یه زهر مار
حداقل این فحشه که راستکی بود
اینجوری هیچکسی دلش واسم الکی نمی سوخت
دلم میخواست کلاغ بودم
تا که یه سنگ راستکی
که درد اون بهتره از زخم زبون
دلم رو با تموم این نگفته هاش
میترکوند...
صبح سحر یه رفتگر
کلاغه رو کرد لابه لای آشغالا
دلش نگو , یه تیکه خون
پر از :برو , پیشم نمون .
امروز دیدم
کلاغ ها دسته جمعی پرواز میکردند!
مادر به رسم کودکی میگفت:
حتما عروسی دارند؛
اما معلوم بود که دل کنده اند...
هی میرفتند و برمیگشتند!
انگار چیزی شبیه دلشان راجا گذاشته بودند...
نوک سیاه قشنگترین و قویترین کلاغ منطقه بود. درست از همان زمانی که سر از تخم درآورده بود جنگجو و مبارز بود. طولی نکشید که همه ی جوجه های همسنش را شکست داد و حالا رقیب کلاغ های بالغ بود. طولی نکشید که نوک سیاه همه ی کلاغ های منطقه را برد و آوازه ی شهرتش همه گیر شد، حالا کلاغ ها از همه جا برای مبارزه با او می آمدند و زخمی و شکست خورده باز می گشتند، تا این که یک روز، دیگر هیچ کس داوطلب مبارزه با او نشد و نوک سیاه لقب قهرمان گرفت.
مدتی گذشت، روزها سپری می شد بدون این که کسی خواهان مبارزه با نوک سیاه باشد، تا این که کلاغ ما، که چیزی به جز مبارزه و جنگیدن نیاموخته بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت با سایر کلاغ های دسته دعوا کند؛ و این گونه شد که سایر کلاغ ها از ترس آسیب دیدن از او بیشتر و بیشتر فاصله گرفتند و قهرمان ما تنها شد. تا این که یک روز باز هوس مبارزه کرد اما این بار نوک سیاه علیه نوک سیاه می جنگید، نوک در مقابل نوک، بال در برابر بال و ......... در پایان نوک سیاه زخمی، نالان و ناتوان روی زمین افتاد.
کلاغ های دیگر از روی دلسوزی به یاریش آمدند، نوک سیاه نجات یافت اما دیگر با هیچ کس نجنگید، شاید چون اصلاح شده بود یا شاید چون دیگر توانایی مبارزه در او نبود. البته یک نظریه دیگر هم درباره سرنوشت کلاغ داستان ما هست، او بالاخره فهمید که قهرمان جنگ کلاغ ها بودن هدف زندگیش نیست، و پس از حادثه آن منطقه را ترک کرد تا به دور از داوری های سایرین خودش را دوباره کشف کند.
- 11:11 , ۹۸/۰۸/۰۹
جالب و زیبابود مخصوصا اهنگ مرسیییییییییی