حس نوشتن
وقتی مینویسم خیلی آرام میشوم. از اندوه عمیقی که دچارش هستم عبور میکنم، یک جور طی طریق است، آن قدر حزن خرج کلمات میکنم و میان خطوطم میچینم که تونلی از غم درست میشود، ته تونل نوری است که راهنمایم است. رد نور را میگیرم و در تاریکی راه میروم. به صداها گوش میکنم، به صدای چکیدن اشکهای زنی که وارونه از سقف تونل آویزان است و اشکهایش به زمین که میرسد سنگ میشود. اگر از تونل نگذرم، سنگها که مدام زیاد میشوند، راهم را میبندند و جلوی نور را میگیرند و من در تاریکی میمانم. باید بگذرم، هی پیش میروم. مینویسم و دیوارهای تونل را میچینم و عمق میدهم و جلو میروم. تا برسم به انتها، به سر منشاء نور. اما توی این روشنی لخت منتظر چیزی نیستم، میدانم تهش چیزی نیست. تهش صدای قهقهه است. شاید همان زن وارونهی گریان باشد که حالا توی روشنی میدود و بلند بلند میخندد، نه از شادی، از درک مضحکهای که من دچارش هستم. مضحکهی حیات. هوم، میشود اسم یک کتاب باشد. به هر حال نوشتن خوبیش همین است. از تاریکی غم میرسم به روشنی مسخرهگی...
- 11:11 , ۹۶/۰۱/۲۵